صفحه نخست | شهید محمدکوشکی در حالی که هر دو پایش قطع شده بود ذکر یا ابوالفضل (ع) برزبان داشت

شهید محمدکوشکی در حالی که هر دو پایش قطع شده بود ذکر یا ابوالفضل (ع) برزبان داشت

   

     راوی :کرم رضا میررضایی   خاطره (1) تیرماه سال 1366 خط پدافند گمو (ماووت)    تهیه و تنظیم : نورالدین احمدی    سایت بالاگریوه


شهیدمحمدکوشکی متولدمعمولان ازتوابع پلدخترلرستان مسئول مخابرات گردان شهدا واقع درخط مقدم ارتفاعات گمو بود.گمو ارتفاعی تقریبا درشرق سلیمانیه عراق بود که دشمن بربلای آن و نیروهای گردان ما در دامنه آن ارتفاع مستقر بود بطوری که دشمن بر ما تسلط کامل داشت .


نیروهای بعثی به شدت منطقه را زیرآتش خمپاره گرفته بودند. باخودم می گفتم با این وضعیت گردان از بین خواهد رفت.
به همراه شهیدکوشکی درسنگر بودیم وایشان درحال تعمیرچندتلفن قورباغه ای بود.من هم زیرلب دعا میکردم که اتفاقی برای گردان نیفتد و ازطرفی به این فکر هم بودم که اگر خمپاره 60 به سنگر اصابت کند اتفاقی نمی افتد ولی خمپاره های  81 یا120سنگر را نابود خواهد کرد.


ازطریق بیسیم با یگان ادوات لشگر ارتباط برقرار کرده و گفتم که به باران خمپاره عراقی ها که برسربچه های گردان می ریزند با پرتاب چند خمپاره پاسخ دهند شاید آتش دشمن کمتر شود. ادوات در جواب گفتند ما سهمیه امروز را پرتاب کرده ایم و دوماً دیده بان درسنگر نیست. بالاخره بعد از اصرار زیاد با ادوات، قرار شد خودمان برویم در سنگر دیده بانی گرا بدهیم تا آنها چند خمپاره بزنند.

 

 

 

ازسنگر بیرون رفتم،بند پوتین هایم رانبسته بودم که یک خمپاره دودزاجلوی سنگر اصابت کردوچون میدانستم بعدش خمپاره جنگی می زنند به کوشکی گفتم عجله کن. زمانی که کوشکی با بیسیم می خواست ازدرب سنگر خارج شود خمپاره زده شدو زمانی که سرم رابرگرداندم کوشکی را مشاهده کردم که بر زمین افتاده بود و دو پایش از زانو کاملاً قطع شده بود. به من نگاهی کرد و گفت فلانی،بگو یا ابوالفضل(ع).

 

خیلی سریع او را بغل کردم و راننده آمبولانسی که در8-7 متری سنگر بود را صدا زدم ولی جوابی نمی شنیدم. صدای خمپاره ها زیاد بود و صدایی بسیار ضعیف به گوش می رسید که میگفت فلانی، من اینجاهستم..

 

بدن مجروح کوشکی را زمین گذاشتم و به سمت آمبولانس رفتم. راننده آمبولانس هم آنجاافتاده بود و لگنش ازجا کنده شده بود.سریع برگشتم کوشکی رابغل کردم و او راهمراه راننده درآمبولانس گذاشته و با سرعت به سمت بیمارستان فاطمه الزهرا(س) که در آن نزدیکی بود رفتم.

 

هر دوی آنها علیرغم دردشدیدی که داشتند میگفتند آرام برو... عجله نکن.... تا به بیمارستان رسیدم.کوشکی را بغل کردم و به پرستاران تحویل دادم و گفتم برانکاردبدهید،مجروح دیگری در آمبولانس هست. زمانی که به آمبولانس برگشتم، راننده فریاد زد که شما مرا بلند نکنید و اجازه دهید پرستاران این کار را بکنند.

 

چه روزسختی بود...

 

کوشکی راباوجود اینکه امیدی به زنده ماندش نداشتند به اتاق عمل بردند بعدازچند دقیقه خبر شهادتش را آوردند. راننده نیز چند دقیقه بعد به درجه رفیع شهادت نائل شد. من ماندم و امبولانس بدون راننده و بیسیم بدون محمد.
 روح جمیع شهدای جنگ تحمیلی شاد باد.

23-12-1394, 20:05
بازگشت